جدول جو
جدول جو

معنی ری شهر - جستجوی لغت در جدول جو

ری شهر
(رَ شَ)
نام ویرانۀ شهری است که در استان فارس ایران و درهشت هزارگزی بندر بوشهر قرار دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3). نام شهری به خوزستان. (فیروزآبادی) (منتهی الارب). ریواردشیر. ناحیۀ کوچکی از ولایت ارجان خوزستان. (یادداشت مؤلف). خرابۀ ری شهر در نه هزارگزی بندر بوشهر کنونی قرار گرفته و بوشهر، ری شهر و چند قریۀ دیگر در شبه جزیره ای واقع شده که از سمت شمال محدود است به خور سلطانی، از مغرب به دریا، از جنوب به خلیج کوچک هلیله. نوشته اند که در زمان نادرشاه (1150ه. ق.) جمعیت ری شهر به بوشهر انتقال یافت و در نتیجه ری شهر متروک ماند و خراب گردید. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به انجمن آرا و آنندراج و قاموس الاعلام ترکی ومجمل التواریخ و القصص ص 63 و فارسنامۀ ابن بلخی ص 114 و 149 و 150 و نزهه القلوب چ لسترنج ج 3 ص 130 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی شوهر
تصویر بی شوهر
ویژگی زنی که شوهر ندارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پری چهر
تصویر پری چهر
کسی که چهره ای مانند چهرۀ پری دارد، پری رخسار، پری روی، خوشگل، زیباروی، برای مثال خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی / خوشا با پری چهرگان زندگانی (فرخی - ۳۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نی شکر
تصویر نی شکر
نوعی نی با برگ های دراز، گل های سرخ کم رنگ و ساقه های بلند که در آن مغزی وجود دارد که دارای مادۀ قند است و از آن قند و شکر درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی مهر
تصویر بی مهر
آنکه نسبت به دیگری مهر و محبت ندارد، نامهربان
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
شهری بزرگ است (از روم) و در او عمارات عالی و هوای خوب دارد. حقوق دیوانیش پنجاه وهفت هزار دینار. (نزههالقلوب، مقالۀ سوم ص 99)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مرکّب از: بی + مهر، بی شفقت و بیرحم. (آنندراج)، بی محبت. (ناظم الاطباء) :
مهر جوئی ز من و بی مهری
هده خواهی ز من و بی هده ای.
رودکی.
فرزند توایم ای فلک ای مادر بی مهر
ای مادر ما چون که همی کین کشی از ما.
ناصرخسرو.
با همه جلوۀ طاوس و خرامیدن کبک
عیبت آنست که بی مهرتر از فاخته ای.
سعدی.
که دنیا صاحبی بدمهر خونخوار
زمانه مادری بی مهر و دونست.
سعدی.
من ندانستم ازاول که تو بی مهر و وفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی.
سعدی.
- بی مهر گشتن، بی محبت گشتن:
چو از مریم دلش بی مهر گردد
طلبکار من بی بهر گردد.
نظامی.
و رجوع به مهر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مرکّب از: بی + مهر، مهرناشده. که مهر نشده باشد. فاقد مهر و نشانۀ دست نخوردگی چیزی است:
اگردانا و گر نادان بود یار
بضاعت را بکس بی مهر مسپار.
نظامی.
رجوع به مهر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرکّب از: بی + مهر، بی کابین. بی صداق. بی مهریه.
- نکاح بی مهر، نکاح بی کاوین.
رجوع به مهر شود
لغت نامه دهخدا
(تُ شَ)
دهی از دهستان کوهبنان بخش راور است که در شهرستان کرمان واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بگفتۀ ناظم کتاب ویس و رامین نام قدیم اهواز است:
یکی زان شهرها (بنهادۀ رامین) اهواز ماندست
که شاه آنگاه شهر رام خواندست
کنون گر چه ورا اهواز خوانند
بدفتر رامشهرش بازخوانند.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از بخش قصرقند شهرستان چاه بهار. سکنه آن 200 تن. آب آن از رودخانه. محصول عمده آنجا غلات و برنج و خرما و لبنیات. ساکنان از طایفۀ بلایی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ شَ)
نام یکی از بخشهای دهگانه شهرستان ایلام. خلاصۀ مشخصات آن بشرح زیر است: حدود: از طرف شمال و مشرق به رود خانه صیمره از طرف باختر به بخش بدره از جنوب به کوه کبیرکوه. و کبیرکوه که در جنوب باختر بخش است از شمال باختر به جنوب خاور کشیده شده است. سه رودخانه که در این بخش از کبیرکوه سرچشمه می گیرند پس از مشروب نمودن قسمتی از اراضی قرای بخش به رود خانه صیمره منتهی میگردند و عبارتند از: رود خانه سیکان، رود خانه دره شهر، رود خانه شیخ مکان. این بخش یکی از حاصلخیزترین نقاط شهرستان ایلام محسوب میگردد و راههای این بخش به هر طرف مالرو میباشد. این بخش از 37 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 9 هزارتن است. مرکز بخش آبادی دره شهر است که نام قدیم آن صیمره بوده است. این بخش در شهریور سال 1338 هجری شمسی از شهرستان ایلام منتزع و جزو شهرستان خرم آباد گردید. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ)
مخفف بی گوهر. بی اصل. نانجیب:
بدو گفت کاین نزد بهرام بر
بگو ای سبک مایۀ بی گهر...
فردوسی.
و رجوع به گهر و گوهر شود
لغت نامه دهخدا
(گُ عَ)
دهی است از دهستان ابتر بخش حومه شهرستان ایرانشهر واقع در 22000گزی شمال خاوری ایرانشهر و 13000گزی خاور راه شوسۀ ایرانشهر به خاش. هوای آن گرم و دارای 180 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، خرما، ذرت و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن فرعی است. ساکنان از طایفۀ میر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(نِ یَ)
دهی است از دهستان رودبال بخش داراب شهرستان فسا. در 6هزارگزی غرب باختر داراب در دامنۀ گرمسیری واقع است و یکصد تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و محصولش غلات و پنبه و حبوبات و شغل مردمش زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
نام یکی از بخشهای چهارگانه شهرستان چاه بهار و همچنین نام قصبۀ مرکز بخش است. در شمال چاه بهار واقع شده و حدود آن به شرح زیر است:از طرف شمال به بمپور از شهرستان ایرانشهر، از مشرق به بخش قصرقند، از جنوب به بخش مرکزی چاه بهار و دهستان کنارک، از مغرب به بخش کهنوج از شهرستان جیرفت. منطقه ای کوهستانی و گرمسیر است. آب قراء بخش از قنوات و رودخانه و چشمه تأمین می شود. این بخش دارای دو رودخانه است: اول رودخانه گه که از ارتفاعات نیک شهر و هیچان سرچشمه گرفته پس از مشروب نمودن آبادیهای اطراف خود وارد دهستان کنارک می شود، رود خانه مذکور از نیکوجهان که گذشت خشک و بی آب است. دوم رود خانه راپچ، این رودخانه از ارتفاعات فنوج بخش بمپور و بنت سرچشمه گرفته پس از مشروب نمودن آبادیهای اطراف خود وارد دهستان کنارک شده در خورکالک به دریا می ریزد.
بخش نیک شهر جزو شهرستان چاه بهار است و از دو دهستان به شرح زیر تشکیل شده است. 1- دهستان بنت دارای 33 آبادی و 7500 نفر جمعیت. 2- دهستان نیک شهر دارای 54 آبادی و 10500 نفر جمعیت.
جمع قراء بخش 87 قطعه و جمعیت آن ها 18000 نفر است. مرکز بخش قصبۀ نیک شهر است که نام قدیم آن گه بوده. جادۀ ایرانشهر به چاه بهار از قصبۀنیک شهر و تقریباً از وسط بخش می گذرد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(هََ شَ)
ساکنان یک شهر. (آنندراج) : مرا مرد به کار است خاصه شما که همشهرهای منید. (تاریخ سیستان).
تو هم شهری اورا و هم پیشه ای
هم اندر سخن چابک اندیشه ای.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
خرۀ بیدشهر، در قدیم بلوکی علیحده بود و اکنون با بلوک جویم ابواحمد یک بلوک شمرده اند از گرمسیرات فارس است. نخلستانها داشت و باغهای مرکبات و انار در جائی که آب جاری دارد بود و اکنون جز چند درخت نخل کهنه باقی نمانده است و این دو بلوک در جانب میانۀ جنوب و مشرق شیراز است درازی آن از قریۀ چاه تیر تا کلات سیزده فرسنگ و پهنای آن از قصبۀ جویم تا قریه سرکاه ده فرسنگ است. شکارآنجا شیر و آهو و بز و پازن و قوچ و میش کوهی است. زراعت عمومی این دو بلوک گندم و جو دیمی است و آبیاری تنباکوی بلوک بیدشهر بیشتر از گاو چاه و تنباکوی بلوک جویم بیشترش از قنات و چشمه است و بلوک جویم مشرق بلوک بیدشهر است و این دو بلوک محدود است از سمت مشرق و جنوب بنواحی لارستان و از جانب مغرب ببلوک خنج و از طرف شمال ببلوک جهرم و قصبۀ این دو بلوک بیدشهر و جویم است و در جویم عمارات ویرانۀ بسیاری است که دلالت بر آبادانی زیادی دارد و مردمان بزرگ از جویم ابواحمد برخاسته اند و در کتاب مزارات شیراز نوشته شده است. (از فارسنامۀ ناصری). نام یکی از دهستانهای چهارگانه بخش جویم است که در شهرستان لار واقع است. این دهستان از هفت آبادی تشکیل شده و قراء مهم آن عبارتند از بیدشهر، هود، قلات و کور. جمعیت دهستان در حدود 3200 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَهْ)
مرکّب از: بی + شره، بی آز و طمع. بدون حرص و آز:
بغرض دوستی مکن که خواص
درس والتین بی شره نکنند.
خاقانی.
رجوع به شره شود، بیهوده، یاوه. بی معنی. (ناظم الاطباء،
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام شهری از ولایت قونیه
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مرکّب از: بی + زهر، فاقد سم.
- مار بی زهر، مار که زهر ندارد. که زهر آن گرفته شده باشد.
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مرکّب از: بی + شهر، غریب. (مهذب الاسماء، رجوع به شهر شود، بی تاب. (ناظم الاطباء)، بی صبر و بی تحمل:
چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت
بهواداری آن سروخرامان بروم.
حافظ.
- بی طاقت و تاب شدن، بی صبر و تحمل شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ مَ)
مرکّب از: بی + شمر، مخفف بی شمار. بی حد و حساب. بی اندازه:
گر او بی شمر سالیان بشمرد
بدشمن رسد تخت کو بگذرد.
فردوسی.
تو گفتی که ابری برآمد شگرف
بر آن بی شمر ژاله بارید و برف.
اسدی.
نگویی گاو بحری را چرا تبخاله شد عنبر
گیا در ناف آهو مشک اذفر بی شمر دارد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو هََ)
مرکّب از: بی + شوهر، بی شوی. بیوه. ایم. ایمه. بی جفت. عزوبه. (منتهی الارب)، بی همسر. زن که شوهر ندارد. زوجه که او را زوج نبود. رجوع به شوهر شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
حالت و کیفیت بی شهر. غربت. (یادداشت مؤلف) :
کنون خود دلش لختی مستمند است
ز تنهایی و بی شهری نژند است.
(ویس و رامین) ، بی صبری. (ناظم الاطباء). بی تابی. بی قراری:
چو از بی طاقتی شوریده دل شد
از آن گستاخ روییها خجل شد.
نظامی.
دل گرچه ز عذر پاک میکرد
بی طاقتیش هلاک میکرد.
نظامی.
ز آنگه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد.
سعدی.
از بی طاقتی شکایت پیش پیر طریقت برد. (گلستان). پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + شیر، فاقد شیر، که شیر ندارد، که شیر او خشک شده باشد (مادر) : ناقۀ صلده، شتر مادۀ بی شیر، (منتهی الارب)، (اصطلاح سیاسی) آنکه دخالت در دسته بندیهای سیاسی نکند
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه دارای 250 تن سکنه است. آب آن از صوفی چای است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دو کس که در یک شهر متولد شده در آن نشو و نما یافته اند. توضیح چون هم در کلمات مرکب افاده اشتراک در اسم ما بعد کند. توضیح بدین قیاس همشهر صحیح است و در بیت سوم ذیل از گرشاسب نامه اسدی: که فردوسی طوسی پاک مغز بدادست داد سخنهای نغز بشهنامه گیتی بیاراستست بدان نامه نام نیکو خواستست تو هم شهری او را و هم پیشه ای هم اندرسخن چابک اندیشه ای) میتوان اصل را هم شهر و (ی) پس از آنرا ضمیر دانست یعنی هم شهر او هستی (بقیاس هم پیشه ای) اما در تداول هم شهری مستعمل است و چون شهری صفت (نسبی) است از لحاظ دستور الحاق هم باول آن صحیح وفصیح نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی شره
تصویر بی شره
بی آز و طمع، بدون حرص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی شوهر
تصویر بی شوهر
زنی که شوهر ندارد زنی که بی شوهر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی مهر
تصویر بی مهر
نا مهربان
فرهنگ لغت هوشیار
((نَ شَ یا نِ ش کَ))
نوعی از نی با ساقه های بلند که برگ های دراز و گل های سرخ کم رنگ دارد. در داخل آن شیره ای وجود دارد که از آن شکر به دست می آورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پری چهر
تصویر پری چهر
((پَ. چِ))
پری چهره، آن که چهره اش به زیبایی چهره پریان است، زیبا، خوب روی، خوش صورت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی شور
تصویر بی شور
بی علاقه
فرهنگ واژه فارسی سره